خداوندا
خدایا کفر نمی گویم پریشانم چه می خواهی تواز جانم ؟
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی ؟
خداوندا ؛ اگر روزی زعرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای
نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه بازآیی
زمین وآسمان را کفر می گویی نمی گویی ؟
خدوندا ؛ اگر در روز گرم تابستان تنت برسایه ی دیوار بگشایی لبت برکاسه ی مسی قیر اندود
بگذاری و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی و اعصابت برای سکه ای این سو وآن سو در
روان باشد زمین وآسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
خداوندا ؛ اگر روزی بشر گردی زحال بندگانت باخبر گردی پشیمان می شویی از قصه ی خلقت ؛ از
این بودن از این بدعت ؟
خداوندا ؛ تو مسولی
خداوندا ؛ تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه رنجی می کشد
آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
یکشنبه 10 مهر 1390 - 12:14:23 AM